حکایت عکس و شهادت نوجوان رزمنده
؛حوالی ظهر بود، گرما بیداد میکرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت. نور آفتاب به سود آنها بود. رزمندهها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر میآمدند. تدارکات نرسیده بود و بچهها تشنه بودند...
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود، خسته وتشنه کیسههای شن را پر میکردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود. چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات. دوربینم را برداشتم و به قصد روحیهدادن به بچهها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم. صدای سوت توپ و خمپاره باعث میشد دائم خیز بروم. بچههای رزمنده به خوبی با این صداها آشنا بودند. گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی.
نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و چنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین میشدم. کمی آرامش که ایجاد شد، بلند شدم تا اطرافم را بینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم،گوشهایم تقریبا چیزی نمیشنید. به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده. از موج انفجارها کمی گیج بودم...
دیدم بچههای زیادی به روی زمین افتادهاند. در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به کنارش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود. بیاختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبههای سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم. صدای زمزمهاش را میشنیدم که به آرامی میگفت:«آقا اومدم. حسین جان اومدم.»
وقتی به او رسیدم، دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم. همچنان نجوا میکرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم «عزیزم، فدات بشم، چیزی نیست.» ...
بعد از لحظاتی دیگر نجوا نمیکرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد، اما..،. لحظهای بعد گفت: «کاری از دستم بر نمییاد، شهید شده. برادر، زحمت میکشی ببریش معراج شهدا...!»
در حالیکه تمام بدنم میلرزید، او را بغل کردم. انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت. از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست، محل معراج شهدا را نشانم داد. قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم، صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم؛ به خدا بوی عطر گل یاس میداد