زندگی عجیب
سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۳۴ ب.ظ
یکی می گفت :
زندگی عجیبی است ...اون روز تو ورودی بیمارستان نشسته بودم.....یکی قدم میزد خوشحال فرزند نو رسیده اش بود.....اون یکی برا مادرش از خدا شفا می خواست.........یکی با دسته گُل وارد می شد ....یه عدّه با گریه و زاری خارج.....ورود وخروج عبرت انگیزی بود.....منم یه لحظه گفتم " اگه نوبت رفتن من بشه آیا آماده ام "......دیدم باید از کلّی جمعیّت حلالیّت بخوام.
۹۳/۱۲/۱۲