تعادل
یکی می گفت :
داداشم ایّام تعطیلات هر از چند گاهی تریلی رو داخل کوچه می آوُرد......خُب! همه کوچه رو میگرفت و پارکینگ های خونه های مردم رو مسدود میکرد ........
یه روز یکی از همسایه ها که خیلی ناراحت وشاکی بود ، اومد هرچی بَلد بود فُحش و ناسزا بارمون کرد و رفت ........
خب! حق با اون بود........تعطیلات عید بود که داداشم میخواست موتور تریلی رو تعمیر کنه ،متوجّه میشه که اون همسایه مون مسافرته.......تریلی رو میاره داخل کوچه........
شب شد دیدیم کوچه مون شلوغ شده وپلیس اومده و......بعله!
داستان اینجوری بوده که قبل از ورود تریلی به کوچه ، دزدها یه وانت نیسان رو وارد خونه همسایمون می کنند و مشغول میشن به پُر کردنش ........موقع
خروج ، شوکه میشن می بینند جلوی درب پارکینک یه غول بزرگی به نام تریلی پارک شده.....ساعتها منتظر میشن ولی دست آخر نا امید میشن و خودرو رو
میزارنُ میرن.........
حالا ! همسایه مون از خجالت نمی دونست چی بگه........
معلّم ما می گفت :
با همکلاسی ، همکار ، همسایه و در کلّ با همه دوستان ، طوری پسر خاله نشید که اگر احیاناً میونَتون به هم ریخت اَسرار خانوادگیتون را فاش کنه.........وبا مخالفاتون هم طوری تُند برخورد نکنید که اگر احیاناً دوست وفامیل شدید شرمنده وخجالت زده شید..........